میخواهم در دورترین نقطه ی جهان جایی که هیچ انسانی آمد و شُد نمیکند برایِ تو باشم؛ که اگر گزندی به علاقهیِمان وارد شد از باد و باران باشد و برف.
در چهار فصلِ سال، نزدیک ترین آدمی باشم که رکورد دیدنت را زده و دلتنگی هایش همیشه از چشمهایش فرود آمده باشد. همه ی شبها با تو صبح شود و همه ی صبح ها هم باتو شب شود
که به وقت باران باریدن نه چتری باشد و نه سقفی؛ من باشم و تو و باران و دستهایت
فقط میخواهم هیچکسی جز من تو را اینجور خودخواهانه دوست نداشته باشد، قلق رفتارت را بلد نباشد و لمِ دلت را از حفظ؛ که چشمهایت فقط آرامِ جانِ من باشد. زمان برای حرفهایمان کم بیاید و خستگیِ سالهایِ نبودنت از تنم بریزد.
من فقط میخواهم رفیقَت باشم، همانجوری که پیش خودت هستی پیش من هم باشی؛ فقط نمیدانم این همه خیال هایِی که حاضر کرده ام چرا پخته و رسیده نمی شوند.
در تمناے غزل در پی تفسیر توام...
تو ,فقط ,باران ,ی ,میخواهم ,صبح ,همه ی ,باشد و ,و باران ,فقط میخواهم ,جانِ من
درباره این سایت